محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

محمد رضای یکساله من

تو این چند روز که سرم خیلی شلوغ بود خیلی فکر میکردم به اینکه  چه جمله ای میتونه حس منو نسبت به یک ساله شدنت برسونه.... واقعا چه کلماتی میتونه یکسالگی که گذشت را توصیف کنه.... سختی ها  و شیرینی های یکسال اول را بنظرم فقط  فقط یک مادر میتونه بفهمه.... لحظه ای که برای همیشه از دل من اومدی بیرون....تصویری که تمام این یکسال هرشب مرورش میکردم....یه پسر بچه کوچولو که گریه میکرد ...و من هاج وواج نگاه میکردم ....مات این عظمت بودم...خدای من یعنی پسر کوچولویی که ثانیه های نفس کشیدنمون به هم گره خورده بود....وورجکی که با تکون خوردنش منو میخندوند....فرشته کوچولویی که هرروز چهره شو تو ذهنم ترسیم میکردم...و براش قرآن میخون...
26 شهريور 1393

قهرمان يکساله من

يک سال پر از نگراني هاي مادرانه و پدرانه گذشت چشم به خنده هايت دوختيم و گوش به نفس هايت سپرديم با خنده هاييت خنديديم...و با گريه هايت گريستيم... باورش براي ما سخت است اما شاهزاده ما قدم در يک سالگي مي گذارد .....   قهرمان من عاشق يکسالگي تم... سر فرصت ميام خوووووووووب احساساتمو برات مينويسم
25 شهريور 1393

پسرم ورزش ميکنه

چند روز مي ديدم که  با خودت ميشيني پا ميشي بعد دستاتو ميبري بالا و ميگي دو.... دو... از ماماني پرسيدم که اين کار محمد رضاي نازنين من چيه؟ فداي پسرک باهوش خودم بشم انگار دو روز بوده که ماماني صبحا ورزش ميکردن و ميگفتند يک ..دو...و بشين پاشو ميکردنو و دستاشونو ميدادن بالا.... حالا شما هم  ورزشکار شدي ....و من ميگم يک شما ميگي دو... بعد شروع مکني به بشين پاشو.... فداي شيرين کاري هات بشم.... دو روزه که داري منو حرص ميدي و لب به غذا نميزني...منم حسابي غصه ميخورم....آخه براي قهرمان شدن بايد قوي باشي.... کاش ميشد بگي که چي يخواهي ..و چه مشکلي داري... راستي با بابايي داريم يه کليپ درست ميکنيم براي تولدت.... کلي هم ذ...
17 شهريور 1393

وقتي تو خواب ميخندي...

محمد رضاي من ميدوني يکي از قشنگ ترين لحظه هاي زنگيم کي هست؟ وقتي تو خواب ميخندي...دلم از همه دنيا راضي ميشه....وقتي نگاهت ميکنم و بعد از 5 دقيقه دوباره تو خواب ميخندي...ديگه انگار خدا نعمتشو بر من تمام کرده و هيچي ديگه از خدا نميخام... باورت ميشه خنده هاي تو شده مهر تاييد رضايت من از زندگي! هرچي ميخام اينقدر به تو وخنده هات وابسته نباشم....نمي تونم يه کاري ميکني که من هم حرص ميخوم هم خنده ام ميگيره بابايي هم به زور جلوي خنده خودشو ميگيره.... اين کار شما اينه که شما دراز کشيدي و داري شير ميخوري و مثلا لالا کردي ....بعد يه دفعه نميدونم ياد چي مي افتي ميخندي و پا ميشي و راه ميري خودتو ميندازي رو ي بابايي ..و بابايي هم به زور جلوي...
12 شهريور 1393

محمدرضاي شيرين من

ديشب يه کار بامزه کردي داشتي طبق معمول با کتابخونه ور ميرفتي...بعبارتي کتابا را ميرزي زمين و با خودت و با کلمات خودت مثلا کتاب ميخوني(حتما عکسشو ميزارم) بعد يه دفعه ديدي بابايي لباس پوشيده شما ايستادي دوتا برگه هم توي دوتادستاي نازت بود تا بابايي اومد بوست کنه شما برگه را انداختي و پريدي تو بغل بابايي بابايي کلي ذوق مرد و تا آخر شب اين رفتارتو تعريف ميکرد..عاشق شريني هاتم پسر نازم
3 شهريور 1393